افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت چهل و هشتم :
جراحتهای بدنش دوباره سر باز کرده بودند و خونریزی داشت. تمرینات شبانهاش با دیو سیاه و زخمهای روی بدنش، ضعیفش کرده بود. روی زانوهایش خم شد. بیدرنگ زیر بغلش را گرفتم و مینوتا را صدا زدم. شمشیرم را از کمرم باز کردم و به کناری انداختم. روی زمین نشستم ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
❤فاطمه❤
90خیلی رمان زیبا و جذابیه. روز به روز جالبتر میشه. امیدوارم بتونم تا آخر بخونمش